دلتنگ یار بود.می دانست قرار نیست به زودی اورا ببیند.تازه از سفر آمده بود و می دانست یار به سفر رفته.دلش گرفته بود.احساس می کرد همه دنیا برایش سیاه شده.شب خوبی نبود.دلش می خواست ذر خیابان راه برود بدون آنکه کسی از او سوالی بکند که به کجا می رود.دلش می خواست هیچکس نگاهش نکند.راه برود،گریه کند،بدود،.... بدون اینکه کسی بگوید برای چه این کار هارا انجام میدهی.یار با دوستانش در خوش گذرانی بود و او در گوشه اتاقش تنها نشسته بود و به آسمان سقف نگاه می کرد.دنیا دیگر دنیای او نبود.......
نظرات شما عزیزان: